متوجه و ملتفت بودن. (یادداشت مؤلف). مراقب و مواظب بودن: همانجا که بینیش بر جای کش نگر تا بداری بدین کار هش. فردوسی. هش دار، مدار خوار کس را مرغان همه را حقیر مشمر. ناصرخسرو. ای کام دلت دام کرده دین را هش دار که این راه انبیا نیست. ناصرخسرو. گفت اشتر که اندر این پیکار عیب نقاش می کنی هش دار. سنائی. می اندرده که در ده نیست هشیار چه خفتی، عمر شد، برخیز، هش دار. عطار. طوطی خط سبزت می آید و میجوشد هش دار که آن لحظه اندر شکرت افتد. عطار. هش دار تا نیفکندت پیروی ّ نفس در ورطه ای که سود ندارد شناوری. سعدی. ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار. سعدی (گلستان)
متوجه و ملتفت بودن. (یادداشت مؤلف). مراقب و مواظب بودن: همانجا که بینیش بر جای کش نگر تا بداری بدین کار هش. فردوسی. هش دار، مدار خوار کس را مرغان همه را حقیر مشمر. ناصرخسرو. ای کام دلت دام کرده دین را هش دار که این راه انبیا نیست. ناصرخسرو. گفت اشتر که اندر این پیکار عیب نقاش می کنی هش دار. سنائی. می اندرده که در ده نیست هشیار چه خفتی، عمر شد، برخیز، هش دار. عطار. طوطی خط سبزت می آید و میجوشد هش دار که آن لحظه اندر شکرت افتد. عطار. هش دار تا نیفکندت پیروی ّ نفس در ورطه ای که سود ندارد شناوری. سعدی. ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار. سعدی (گلستان)
باهوش بودن. هشیار بودن: نه مطرب که آواز پای ستور سماع است اگر ذوق داری و هوش. سعدی. یکی گفت: هیچ این پسر عقل و هوش ندارد بمالش به تعلیم گوش. سعدی. ، هوش خودرا متوجه چیزی کردن: گفتگویی ظاهر آمد چون غبار مدتی خاموش کن، هین هوش دار. مولوی. سوی قصه گفتنش می داد گوش سوی نبض و جستنش می داشت هوش. سعدی
باهوش بودن. هشیار بودن: نه مطرب که آواز پای ستور سماع است اگر ذوق داری و هوش. سعدی. یکی گفت: هیچ این پسر عقل و هوش ندارد بمالش به تعلیم گوش. سعدی. ، هوش خودرا متوجه چیزی کردن: گفتگویی ظاهر آمد چون غبار مدتی خاموش کن، هین هوش دار. مولوی. سوی قصه گفتنش می داد گوش سوی نبض و جستنش می داشت هوش. سعدی
دنباله داشتن، ریع داشتن کشش داشتن صاحب ریع بودن، قوت داشتن، دارای عصب بودن (گوشت)، یا پی کسی (چیزی) داشتن، متابع او بودن بدنبال او رفتن هوای او را داشتن: تا من پی آن زلف سر افکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم. (خاقانی)
دنباله داشتن، ریع داشتن کشش داشتن صاحب ریع بودن، قوت داشتن، دارای عصب بودن (گوشت)، یا پی کسی (چیزی) داشتن، متابع او بودن بدنبال او رفتن هوای او را داشتن: تا من پی آن زلف سر افکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم. (خاقانی)